چیزهای کوچک   2015-05-28 08:20:14

آنروز صبح زود هوا برگشت. برفها به شلاب چرکی تبدیل شد و نواری از آن ازکنار پنجره کوچک قدی که رو به حیاط پشتی‌ باز میشد روان شد. بیرون , هوا داشت تاریک میشد. گل وشل خیابان با حرکت ماشینها به اطراف پاشیده میشد. درون خانه هم هوا داشت تاریک میشد.
مرد در اتاق خواب بود و لباسهایش را در چمدان می‌ چپاند که زن در چارچوب در پیدا شد.
-خوشحالم که داری میری!خوشحالم که داری میری! زن تکرار کرد:میشنوی؟!
مرد همچنان وسایلش را در چمدان میگذاشت.
-بیشرف! خیلی‌ خوشحالم که داری میری! زن زد زیر گریه. تو حتی نمیتونی‌ تو صورت من نگاه کنی‌، میتونی‌؟
چشمش به عکس بچه روی تخت افتاد، آن را قاپيد.
مرد نگاهی به زن انداخت ،زن چشمهایش را پاک کرد و تو چشم‌های مرد زل زد بعد برگشت و به نشیمن رفت.
مرد گفت :اونو برگردان.
زن جواب داد:فقط چیزاتو بردار و گمشو!
مرد چيزى نگفت . چمدان را بست، کتش را پوشید، نگاهی‌ به دور و بر اتاق انداخت چراغ اتاق خواب را خاموش کردو به طرف نشیمن رفت.
زن در قاب در آشپزخانه کوچک ایستاده بود، بچه توی بغلش بود.
مرد گفت :من بچه را می‌خواهم!
-دیوانه شدی؟
-نه، ولی‌ من بچه را می‌خواهم، یک نفر را میفرستم بیاد وسایلشو ببرد.
بچه شروع به گریه کرد‌‌و زن پتو را از روی سرش کنار زد.
زن به بچه نگاه کرد و گفت آخ آخ.
مرد به طرفش خیز برداشت.
زن یک قدم عقب به طرف آشپزخانه برداشت و گفت محض رضای خدا!
-من بچه را می‌خواهم.
-از اینجا گم شو!
زن برگشت و سعی‌ کرد بچه را در گوشه‌ای پشت اجاق گاز نگهدارد.
اما مرد به طرفش رفت و از بالای اجاق گاز دستانش را دور بچه انداخت.
مر د گفت: ولش کن!
برو کنار برو کنار ! زن فریاد زد.
صورت بچه قرمز شده بود و جیغ می‌کشید. در کشمکشی که داشتند گلدانی که از بالای اجاق گاز آویزان بود به زمین افتاد.
مرد زن را به دیوار فشار داد و سعی‌ کرد که قفل دستانش را باز کند. بچه را گرفته بود و با تمام وزنش می‌کشید.
مرد گفت :ولش کن!.
زن گفت نکن! به بچه صدمه میزنی‌!
مرد گفت بچه چیزیش نمی‌شود!
از پنجره آشپزخانه هیچ نوری داخل نمی‌شد. در تاریک روشن آشپزخانه مرد با یک دست انگشتان مشت شده زن را باز میکرد و بادست دیگرش بازو و شانه بچه را که جیغ میزد گرفته بود.
زن حس کرد که دستانش به زور باز میشود. حس کرد که بچه را از دست میدهد.
نه! زن همچنان که دستانش شل میشد فریاد زد.
این بچه باید مال او باشد. به بازوی دیگر بچه چنگ زد بچه را با مچش گرفت و به عقب خم شد.
مرد ول کن نبود, اما ناگهان حس کرد که بچه از دستانش لیز می‌ خورد و به شدت به عقب پرتاب شد.
و اینگونه تکلیف روشن شد.


داستان کارور
ترجمه ی سارا خستو
از گروه کولی ها



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات